وبلاگی به نام هوس

Monday, March 12, 2007

لالایی می خواند .... صورتش گل انداخته و از عشق به شوکلاتهایی که به گردنش آویزان کرده لبخند به لب دارد
روسری اش پاره شده .... شاید از قصد پاره کرده ... شاید هم پاره خریده ... چه فرقی می کند ... روسری اش پاره است
تنش می خارد ... نمی داند از کی ... شاید از آن روز بارانی که با صدای نامفهومی از رحم مادرش بیرون آمد ... شاید هم نه
صورت پسرک خسته است ... چین و چوروک هایش بر پیشانی بلند و احمقانه اش سایه انداخته
با پا روی زمین خیس می پرد و همه جایش خیس می شود
نفسش می گیرد ... تقصیر خودش است اگر بمیرد.

Tuesday, June 01, 2004

صورتک ها را پاره کردم، زن درد مي کشيد، ناله کرد ...
ساحل را آب گرفته بود، رنگ خاک به زردي ميزد، شايد هم طلايي بود ... خورشيد آن بالا احمقانه نگاهم مي کرد، حالم از ديدنش بهم مي خورد، تکه پاره هاي کشتي غرق شده گوشه و کنار از زمين بيرون زده اند، خرچنگ به سختي راه مي رفت، بوي نمک و ماهي گنديده مرا به اوغ زدن واداشت، قوطي له شده کوکاکولا زنگ زده و کج و معوج مانع خرچنگ بود.

Monday, May 10, 2004

صورتش آبي شده بود، لب بالاييش پف کرده بود و از چشم هاش اشک مي اومد. رنگش مث هويج پوست کنده شده بود و از شدت نفس تنگي به سياهي مي زد. کودک رو از آغوش مادرش جدا کرد. هذيان مي گفت. فکر کرد، چه خوب بود بر نمي گشت، حوصله نداشت، پر خوري کرده بود و دل پيچه داشت، آفتاب از پنجره زير شيرووني اومده بود تو ... هوا گرم و دم کرده بود، خوابش مي اومد. احساس خماري نشئه آور ولش نمي کرد ...

Friday, May 07, 2004

سکوت رنگ صورتي به خود گرفته بود

Tuesday, May 04, 2004

صداي او را از اعماق قلبش مي شنيدم، خاموش بود، گوش هايم کر شد ...

Friday, April 30, 2004

سياه، رنگ سرمستي و نوازش هاي کودکانه مادربزرگ، پستي وبلندي هاي آسمان پرستاره، مثل خيابانهاي تهران، سرگيجه آورند.
سنگ روي سنگ بند نمي شد، زلزله آمده بود!

Sunday, April 25, 2004

هوس تکرار بهار را در نطفه خفه کردم، صورتش را در دستانم گرفته بودم و از شدت فشار دندانهايم درد گرفته بود، صورتش سرخ شده بود، داشتم مي کشتمش. از خواب پريدم ...

Saturday, April 24, 2004

شب تاريک تر از آن بود که خودم را در آينه ببينم. روز را چشم بند بر چشم گذارندم و تخت خوابم مرا بلعيد.
زندگي بسيار خنده دار شده است. احمقانه است اگر فکر کنيم ديوانگي جزئي از حقوق بشر نيست، ديوانه ها چه بايد بکنند وقتي از زمين و زمان بر آنها ابرها، باران ميفرستند و خيسشان مي کنند. رنگ خاکستري آبي مي زند، چشمها درمقابل خود خس خس علف ها را وقتي يک گوزن در جنگل قدم مي زند، حس مي کند، رنگش مي پرد از ترس پنجره هاي مخفي!!
جاني دپ بازي اش را صرف مي کند و رنگها با او بازي مي کنند. آه از تلاطم آسمان در بغل چشمه ساران، آه از دست پيرزن خرفت همسايه که تفاوت صداي گاو را با نهنگ تشخيص نمي دهد، واي از خر خر کمونيست هاي دو آتشه که نعره هاي تکراري فيدل را از آواز غمگين خواننده دورگرد باز نمي شناسند. خسته شدم از نفرت از امپرياليسم. دوست مي دارم که جرج بوش پسر بر سرم دست نوازشي بکشد، دلم مي خواهد چهره خوانندگان اين جمله را مجسم کنم. رعشه بروم از خنده، آنقدر که بالا بياورم روي کيبورد و ته دلم غارغار کند و از گشنگي هوس کنم و بروم يک شکلات کيندر بخورم. از اونها که توي کشوي ميزم قايم کردم.

Thursday, January 17, 2002

گفتگوهاي تنهايي:
دندان هايم را بر هم مي سايم، زنگ تلفن آرامشم را مي گيرد،
معده ام مکث مي کند، محتوياتش يکهو بالا مي روند،
قرقرهاي پيرزن مثل سوت قطار، کرگدن ها را مي رماند،
شليک مي شود، بنفش است،
لبخند، هنوز بر تن مواجش سر مي خورد،
بالا مي آورم، سبز است،
خش خشش را در درونم مي شنوم، اين ور و آنور مي رود،
از درون با هم عشق بازي مي کنيم، مي لوليم، فرياد مي زنم،
مي گزد،
فردا در جهنم، چشمهايم را خواهم گشود، راضي؛
شيطان را دوست دارم!

Sunday, January 06, 2002

گفتگوهاي تنهايي:
سر و صداي آدم ها, دهان باز يک تمساح, پيرزني که گدايي مي کند,
جامدادي خالي
و من ... خسته, از وزوز حشرات ... همه مي ميرند!
سرم را در ميان نعره هايش پنهان مي کنم, قلبم تندتر مي زند,
سايه اي از بزرگراه رد مي شود ... قيژ ... فردا در قبرستان او را خواهم ديد,
دخترک قبر کن, چشمان زيبايي داشت, آب سرد بود,
و من ... خسته
استفراغ:
وبلاگي به نام هوس
در يک بعد ظهر ابري کسل کننده, کاري بهتر از استفراغ ذهن, بر صفحه سفيد سراغ ندارم!