Tuesday, June 01, 2004

صورتک ها را پاره کردم، زن درد مي کشيد، ناله کرد ...
ساحل را آب گرفته بود، رنگ خاک به زردي ميزد، شايد هم طلايي بود ... خورشيد آن بالا احمقانه نگاهم مي کرد، حالم از ديدنش بهم مي خورد، تکه پاره هاي کشتي غرق شده گوشه و کنار از زمين بيرون زده اند، خرچنگ به سختي راه مي رفت، بوي نمک و ماهي گنديده مرا به اوغ زدن واداشت، قوطي له شده کوکاکولا زنگ زده و کج و معوج مانع خرچنگ بود.