Monday, March 12, 2007

لالایی می خواند .... صورتش گل انداخته و از عشق به شوکلاتهایی که به گردنش آویزان کرده لبخند به لب دارد
روسری اش پاره شده .... شاید از قصد پاره کرده ... شاید هم پاره خریده ... چه فرقی می کند ... روسری اش پاره است
تنش می خارد ... نمی داند از کی ... شاید از آن روز بارانی که با صدای نامفهومی از رحم مادرش بیرون آمد ... شاید هم نه
صورت پسرک خسته است ... چین و چوروک هایش بر پیشانی بلند و احمقانه اش سایه انداخته
با پا روی زمین خیس می پرد و همه جایش خیس می شود
نفسش می گیرد ... تقصیر خودش است اگر بمیرد.