Sunday, January 06, 2002

گفتگوهاي تنهايي:
سر و صداي آدم ها, دهان باز يک تمساح, پيرزني که گدايي مي کند,
جامدادي خالي
و من ... خسته, از وزوز حشرات ... همه مي ميرند!
سرم را در ميان نعره هايش پنهان مي کنم, قلبم تندتر مي زند,
سايه اي از بزرگراه رد مي شود ... قيژ ... فردا در قبرستان او را خواهم ديد,
دخترک قبر کن, چشمان زيبايي داشت, آب سرد بود,
و من ... خسته